طبق تعاریف غربی میتوان این ویژگیها را برای روشنفکران برشمرد: روشنفکران کسانی هستند که مناسبات موجود را نقد میکنند، از چارچوبهای سنتی و رایج فراتر میروند، افکار و اندیشههای نو خلق میکنند، ارزشهای کهن را نقد میکنند و خود ارزشهای تازه میآفرینند و از این طریق فرهنگسازی میکنند، به مصالح عمومی علاقه نشان میدهند، تعارضات جامعه را نشان میدهند و سعی میکنند برای آنها راهحلهایی ارائه کنند و نسبت به صاحبان قدرت نگاهی انتقادی دارند و آنان را با بدبینی مینگرند.
در ایران نخستین جریانهای روشنفکری در آستانهی انقلاب مشروطه پدید آمدند. اما این جریان مانند اروپا برخاسته از روندهای فکری خود جامعه و پاسخی به ملزومات آن نبود. بلکه شماری از نخبگان فکری جامعهی ما در رویارویی با افکار غرب و دیدن پیشرفت غربیها، به این فکر افتاده بودند که برای عقبماندگی ایران چارهای بیندیشند. آنان آفرینشگر افکار و اندیشههای تازه و بدیع نبودند، بلکه تصور میکردند که با وارد کردن افکار غربی به ایران میتوان به جنگ عقبماندگیهای جامعه رفت و بر آنها چیره شد. بنابراین اندیشههای «روشنفکران» ایرانی وارداتی بود و نه خانهزاد و آنان سعی میکردند به آن رنگ و روغن بومی و گاه اسلامی بزنند و به همین دلیل هم از همان آغاز ما که فرهنگی فاقد اندیشهی مدرن داشتیم، شاهد ورود ایدئولوژیها مدرنیستی به ایران بودیم.
خود ایدئولوژی انقلاب مشروطه هم لیبرالی بود و اتفاقا بهتر از ایدئولوژیهای دیگر به نیازهای یک جامعهی عقب مانده پاسخ میداد. روشنفکران این عصر عمدتا حول محور ایدئولوژی لیبرالی میاندیشیدند و کار نوسازی جامعه را پیش میبردند. ولی با ورود متفقین به ایران و برکناری رضاشاه از قدرت، ایدئولوژی تازهای وارد ایران شد و آن هم ایدئولوژی کمونیستی حزب توده بود. ویژگی این ایدئولوژی این بود که ضد مدرنیته، یعنی ضد اندیشههای عصر روشنگری بود. باید به یاد داشت که نقد مارکس به مدرنیته، نقدی برای فراتر رفتن از آن بود و نه بازگشت به قهقرا. این نقد برای اروپا که جوامع صنعتی استواری ساخته بود، نقد مهمی هم بود و به گسترش عدالت اجتماعی در آنجا یاری رساند. اما برای جامعهای چون ایران که در آن هنوز مناسبات ماقبل صنعتی و پیش سرمایهداری و قبیلهای و عشیرهای حاکم بود، افکار مارکسیستی (آن هم به شکل مبتذل «کمونیسم سربازخانهای» اتحادشوروی) مهلک و ویرانگر بود. متاسفانه ایدئولوژی حزب توده برای «روشنفکران» ایران جاذبهی زیادی هم داشت چون جامعهای بیطبقه را وعده میداد. اما در سایهی این ایدئولوژی نیازهای واقعی جامعهی ایران مانند پارلمان و تقسیم قوا و حکومت قانون و آزادی، جای خود را به شعارها و خواستههایی چون «حکومت کارگری» و «دیکتاتوری پرولتاریا» و «جمهوری خلق» و «عدالت اجتماعی» داد.
بخش عظیمی از نیروی فکری جامعه بسوی سراب کمونیسم و تدارک «انقلاب» رفت و هدر شد. با گسترش استبداد سلطنتی، «روشنفکران» دههی چهل و اوایل دههی پنجاه در ایران، دیگر از سنخ روشنفکران انقلاب مشروطه و دوران ۱۶ سالهی حکومت رضاشاه نبودند، بلکه بیشتر آنان انقلابی و خواهان رفتن بسوی «سوسیالیسم» بودند، آن هم در یک جامعهی عقبماندهی اسلامی! بنابراین ما تا پیروزی «انقلاب اسلامی» باید دو مولفهی اساسی را در آسیبشناسی روشنفکری خودمان لحاظ کنیم: نخست اینکه روشنفکران نسل اول، صرفا واردکنندهی افکار غربی و ترویج دهندهی آنها در ایران بودند (افکاری که در بسیاری موارد نه ما به ازایی در جامعه داشتند و نه محملهایی عینی برای اجرایی شدن) و دوم اینکه از دههی بیست تا سقوط رژیم شاه، دیسکورز حاکم بر فضای روشنفکری جامعهی ایران، دیسکورزی انقلابی و ضد مدرن، بود که به رغم شعارهای تند و تجددطلبانه برای «فراتر رفتن از سرمایهداری» نهایتا فقط میتوانست همهی دستاوردهای «مدرنیسم آمرانهی» عصر پهلویها را نیز نابود کند و به قهقرا بازگردد! و چنین نیز شد.