زندانبان
همه چیز در زندگی برایم عادی و جالب بود صبح ها با انرژی کامل از خواب بیدار میشدم و صبحانه ام را میخوردم و به سر کارم میرفتم تا اینکه یک روز صبح که از خواب بیدار شدم و مشغول صبحانه خوردن بودم درب را زدند درب را باز کردم و چند نفر که خود را پلیس معرفی نمودند مرا دستگیر کرده و سوار ماشین کردند و به بازداشتگاهی خارج از شهر بردند ساعت ها مرا در آن بازداشتگاه نمناک و سرد قرار دادند من با خود میگفتم مگر چه کار کرده ام اینان چرا مرا دستگیر کرده اند باز داشت آنان چند روزی طول کشید تا بالاخره مردی سیاه پوش درب بازداشتگاه رو باز کرد و گفت امروز روز دادگاه تو هست من هم دستی به سر خویش کشیدم و خوشحال شدم که بالاخره میدانم که چرا اینان مرا دستگیر کرده اند.دستانم را بستند و مرا با ماشینی که شیشه های آن دودی شده بود به دادگاه بردند وارد دادگاه شدم قاضی گفت توضیحات خودت را بنویس و از خود دفاع کن گفتم جرمم چیست چرا و چه دفاعی از خودم کنم؟و از این گذشته کار دفاع از من کار خودم نیست این کار کار وکیل است قاضی گفت مگر با تو نبودم اعتراف کن تا جرمت سبکتر شود گفتم شما من را دستگیر کرده اید پس حتما جرمم را میدانید قاضی گفت حوصله ام را سربردی وقت دادگاه را نگیر اعتراف میکنی یا بفرستم شکنجه ات بدهند من گفتم قاضی کدامین اعتراف کدامین جرم قاضی گفت گویا این خود را به نفهمی میزند ببرید و شکنجه اش کنید هنوز جمله اش تمام نشده بود که یکی از ماموران یک سیلی به صورتم زد و دستانم را بستند و مرا به اتاق شکنجه ای که در زیرزمین همان دادگاه بود بردند بدون اینکه سوالی واضح از من بپرسند مرا میزدند و فقط میگفتند اعتراف کن به نفعت است چند روزی بدون اینکه غذا و اب به من بدهند مرا شکنجه می کردند و بعد از چهار روز دستانم را بستند و من را لنگان لنگان و با بدنی مجروح و بی حس نزد قاضی بردند قاضی هنوز وارد اتاق نشده بودم به من گفت اینبار اعتراف میکنی یا نه
ترس تمام وجودم رافرا گرفت مبادا اگر اعتراف نکنم دوباره مرا به اتاق شکنجه بفرستند گفتم جناب قاضی به چه چیز اعتراف کنم گفت به کارهایی که انجام نداده ای گفتم کسی را که به خاطر عمل انجام نشده محاکمه نمیکنند قاضی خنده ای کرد و گفت این دادگاه دادکاه بیگناهان است و کار ما این است که بیگناهان را محاکمه میکنیم. اینجا بود که خیالم راحت شد که بالاخره علت دستگیری خود را فهمیدم با یقینی که به خود داشتم کاملا مطمین بودم که گنهکار نیستم با شتاب پرسیدم قاضی پس حکمش چیست گفت حکمی ندارد فقط دوستانم تو را میبرند و در سرزمینی عجیب رها میکنند که هر روز شاهد بیگناهی خویش باشی من هم به حرف قاضی خنده ام گرفت با خود گفتم مگر اینچنین سرزمینی وجود دارد قاضی با صدای بلند گفت حکم را قبول داری با شادمانی از اینکه از شر اونها بالاخره خلاص میشم گفتم اری گفت ببریدش چشمانم را بستند و دوباره من را سوار ماشین کردند و من را کنار خانه خویش رها کردند با خود گفتم اینان چه ادم های مسخره یی بودند این بود سرزمین عجیبشان اینجا که خانه من است کدام سرزمین عجیب اصلا چرا اینکار را کردند شاید قصدشان مسخره کردن من بود ولی حال که سالیان سال است که از آن ماجرا میگذرد من در سرزمینی عجیب و بیگانه زندگی میکنم که هروز شاهد بیگناهی خویشم در دادگاه خدایان حکمران بیگناهان بی اطلاع همیشه حکمی را با جان دل می پذیرند که آن را دوست داشتنی می پندارند غافل از اینکه خدایانحکمفرما شدیدترین حکم را صادر می نمایند
از مجموعه نوشته های کتاب فریاد راستین اثر بهداد فردوس
نام مستعار