داستان کوتاه

میخواستم نوازنده ای باشم برای بهتر شدن خودم چون میدانستم که خودم را بهتر کنم دنیاهم بهتر میشود از دختری با صدای نازکش کمک خواستم تا باهم به نوازندگی بپردازیم باهم اماده شدیم که سفر خودمان را آغاز کنیم تا من بنوازم و اوهم هم آوای صدای سازم شود
تصمیم گرفتیم به جنگل و درمیان کاینات باشیم تا خود را به پرواز دربیاوریم
بلبلها میخواندند و ماهم سازو صدایی هم نوا داشتیم کلبه ای چوبی چند تکه چوب برای آتش و تبرو کبریتی داشتیم
ابرها از شدت ساز زندن به گریه افتادند و باران گرفت صدایی را میشندم که در میان ساز ما خراب میکرد نوت زندگیمان را
آن سو داشتند قطع میکردند چند تکه ای درخت را صدای اره و شاخ و برگهای افتاده نوت مارا بهم زده بود
طوطی که پشت پنجره مارا نگاه میکرد صدایش زدم
به طوطی گفتم تا برود به ان اره دستان بگوید ما سازمان سازیست که زندگی میدهد اما ساز شما ناساز است با حیات،
طوطی که چند جمله من را حفظ کرده بود به پرواز درامد تا پیام را به اره دستان برساند، دید که آن درختی که تا نصفه بریده شده خانه معشوقه اش است هول شد و زبانی که یادش داده بودم را از یاد برد و با داد و بیداد خواست که بگوید درخت را قطع نکنند اما اره دستان فقط صدای یک طوطی آواز خوان را میشنیدند و در فکر وظیفه خودشان بودند تا اندک پولی برای کارشان که در نجاری است چگونه خرج کنند طوطی سراسیمه برگشت که با او حرف زدم و جریان را فهمیدم و نقشه از آن شد تا تمام حیوانات را جمع کند سازی بزنیم که عزای زندگی روبه پایان را ادامه دهیم و ما سازی را همه میزدیم که با هر اوج صدا باد آن را به دست آن اره به دستان میزد
مینواختیم و میزدیم دیدیم که صدای اره دیگر نیامد طوطی هرچه گشت تا آنان را پیدا کند اما آنها انگار سالها پیش از آنجا رفته بودند و طوطی هم بازگشت تا از همه ما تشکر کند و دید ماهم هیچ وقت آنجا حضور نداشتیم گویی که امیدش به زندگی همه ساز را نواخته بود
به راستی ما آنجا نبودیم اما امید آن طوطی به همه معنا بخشیده بود
و آن طوطی ما بودیم که ماهیت خودمان را انجام داده بودیم نه فرضیات و افکار اکتسابی

پدرام پروانه