داستان کوتاه حسین

حسین
امسال هم مانند سالهای دیگر ماه محرم شروع شده بود شب اول محرم بود که حاج اقا رو به زنش کرد و گفت خانم من امشب میرم هیت واسه مراسم ،زنش گفت: قبول باشه حاجی ،من هم الان اماده میشم و میام، مرد که میدید هر سال داره این مراسم از مراسم مذهبی تغییر ماهیت میده و به گرد همایی و مهمانی شبانه برای مردمان خسته از تفریح و سرگرمی تبدیل میشه ،به زنش گفت نه امشب داریم وسایل هیت رو اماده میکنیم بقیه هم خانوماشون امشب به مراسم نمیان او که چهارده سال از زنش بزرگتر بود و زنش هم دارای شکل ظاهری نسبتا زیبایی بود از این امر واهمه داشت که مبادا کسی در مراسم چشم به زنش بدوزه و همواره حاجی سعیش این بود که زن رو به بهانه های مختلف در خانه نگه داره زن هم که دل خوشی از این مراسم نداشت گفت چشم حاج اقا نمیام. هشت سال پیش بود که زن با پسری در این مراسم اشنا شده بود و پدرش که مرد مذهبی بود نگذاشته بود با پسرک ازدواج کنه و او رو به حاج اقا داده بود که از بازاری های با ایمان و مورد اطمینان پدر بود
حاج اقا از زن خداحافظی کرد و به مراسم رفت زن با شنیدن صدا طبل و صدای مداحی مذهبی که کوچه ها و خیابان ها رو فراگرفته بود ناخوداگاه به یاد اون پسرک افتاد گویا با شنیدن صدای این مراسم فقط خاطره پسرک بود که ذهنش نقش میبست وجود زن رو بغض عجیبی فرا گرفت تمام وجودش را اندوهی سرد در برگرفت و در باور خود گفت چه فکر کردم و اینده ام چه شد ،زن از اعمال و رفتار حاج اقا ذله شده بود دیگه تحمل دیدن اعمال او رو نداشت تمام حرکت شوهر حتی حرف زدن عادی شوهر را پر از کنایه و چندش اور میدانست حتی ناهار و شام دادن به شوهر برایش کابوس شده بود هر روز مجبور بود در هر وعده غذا؛ سه بار ظرف برنج شوهر رو پر از غذا کنه و شوهر رو مثل یه کوروکودیل بزرگ اب شور میدانست که بعد از خوردن غذا ظهر و شب کنار سفره خوابش میبره.زن که زندگی خودش رو خالی از هر لطافت و عشق میدید دیگه خسته شده بود و همش به اون پسرک فکر میکرد ناگه بخود امد و برق شادی در چشمان زن مجسم شد رفت سریع به سراغ گوشیش و شماره تلفنی که از پسر به یاد داشت رو گرفت با تعجب دید که دوست سابقش گوشی رو برداشت پسر با شنیدن صدای معشوقه قدیمیش شادمان شد گفت عشقم من فقط واسه اینکه تو اخرش باهام تماس میگیری این شماره رو هرگز عوض نکردم اون دو مثل دو پرنده عاشق مشغول به صحبت با هم شدند زن وقتی که گوشی رو قطع کرد دوباره حس زندگی و شادمانی رو داشت تجربه میکرد و با خود گفت از این شب ها که حاجی خونه نیست باید نهایت استفاده رو بکنم و دوباره سریعا به پسر زنگ زد و او رو به خانه خود دعوت کرد پسر ابتدا گفت میترسم که بیام ،زن گفت نترس عشقم حاجی تا اخرای شب بر نمیگرده زن پسر رو به خونه خودش اورد و به مانند دو تشنه از جسم هم، یکدیگررو تا اخرای شب بغل میکردند و میبوسیدنت زن که داشت حس دوباره زندگی کردن و شادمانی رو تجربه میکرد رو به عشقش کرد و گفت کم کم اماده شو و برو حالاست که حاج اقا بیاد پسر هم تمام لباس هایش رو تن کرد و از خانه بیرون زد
حاج اقا ساعت های نزدیک یک شب بود که خسته از مراسم برگشت رو به زنش کرد و گفت ای زن خیلی خسته ام نمیدونی امشب چقدر خدمت به اقا کردم تازه یه دختر و پسر رو که کنار هیت داشتند با هم حرف میزدند و دستاشون تو دست هم بود، با بچه های هیت اوردمشون توی کوچه ،نگذاشتم که هنوز دست پسر از دختر جدا بشه ،یه سیلی محکم تو گوش پسر زدم و گفتم از این شب ها خجالت بکشین و به پسر رو تحویل پلیس دادیم زن گفت حاج اقا ثوابت رو بنویسن کار خوبی کردی
شب بعد دوباره حاج اقا رو به زنش گرد و گفت امشب هم میرم مراسم حاجی از ته دل این التماس رو داشت که امشب هم زن باهاش نیاد گفت تو که نمیای خانم ؟زن که دوباره هوس بودن با عشق قدیمیشو داشت گفت نه حاجی خیلی خستم سرم هم درد میکنه و حاجی از در بیرون رفت هنوز حاج اقا پاشو از در بیرون نگذاشته بود که زن شماره پسر رو گرفت و پسر رو به هم اغوشی خودش دعوت کرد
چند شبی گذشت و حاجی که هشت سال بود که از زن خودش بچه دار نمیشد دو سالی بود که یه زن صیغه ایی دیگر هم صرفا بخاطر داشتن بچه اختیار کرده بود اما این دوسال هم که از داشتن این زن صیغه ایی هم میگذشت اون هم بچه دار نمیشد.شب ششم تصمیم گرفت که بعد از مراسم به پیش زن صیغه ایش بره و شب رو با اون باشه ،رو به طرف زن خودش کرد و با گفتن این بهانه که ای زن امشب خونه نمیام مشغول نذری درست کردن هستیم امشب ،زن هم که از خداش بود که تا صبح با عشقش خلوت کنه گفت اجرت با خدا حاج اقا برو ، امشب رو هم زن تا صبح در اغوش عشقش گذراند
چهل شب بعد نزدیکای اربعین بود که از این ماجرا می گذشت زن رو به حاج اقا کرد و گفت حاجی تست حاملگی دادم و حامله ام، حاجی در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت خدا رو شکر اگه پسر باشه حتما اسمش رو حسین خواهم گذاشت
(بهداد فردوس(نام مستعار