شجاعالدین شفا، ادیب و نویسندهی نامدار که در سالهای پیش از انقلاب سال ۱۳۵۷، سمتهای فرهنگی گوناگونی داشت و از جمله سفیر فرهنگی ایران در امور بینالمللی و رئیس کتابخانهی پهلوی بود، در سرآغاز کتاب خواندنی خود «تولدی دیگر» که آن را در آستانهی سده و هزارهی نو نوشته، تصریح کرده است: «هزارهای که به پایان میرسد هزارهی ورشکستهی تاریخ ایران است، زیرا هزارهای است که با شاهنامهی فردوسی آغاز شده و با توضیحالمسائل خمینی پایان یافته است. قرنی نیز که به پایان میرسد ورشکستهترین قرن این هزاره است، زیرا قرنی است که با انقلاب آزادیخواهان مشروطیت شروع شده و با انقلاب جاروکشان بسر رسیده است، جاروکشانی که با شعار یا مرگ یا خمینی به پیشباز هزارهی سوم رفتند و در همان سالهایی که انسانهایی خود پا به کرهی ماه میگذاشتند اینان از دور چهرهی امام خویش را در آن دیدند».
شفا در همانجا تاریخ ایران را به دو دورهی ۱۴۰۰ سالهی پیش از اسلامی شدن ایران و پس از آن بخشبندی کرده و در توضیح این دو دوره نوشته است: «در هزار و چهارصد سالهی نخستین این تاریخ ـ به استثنای یک دوران کوتاه هفتاد ساله ـ ایران بطور دائم یک ابرقدرت جهان باستان بود، و در دو قرن از این مدت اصولا ابرقدرت منحصر به فرد آن بود. در هزار و چهارصد سالهی دوم، نه تنها نشانی از این سرفرازی بر جای نماند، بلکه در بیش از نیمی از این مدت ایران حتی حاکمیت سادهای نیز نداشت و تنها بخشی از امپراتوریهای عرب و مغول و غزنوی و سلجوقی و ترک و تاتار بود.
در هزار و چهارصد سالهی نخستین تنها چهار سلسلهی پادشاهی، با پادشاهان جملگی ایرانی، بر سرزمین ایران سلطنت کردند، و در هزار و چهارصدسالهی دومین ۳۵ سلسله که تنها ۷ تای آنها ایرانی و ۲۸ تای دیگر مغول و ترک و تاتار و ترکمن و افغان بودند. در هزار و چهارصد سالهی نخستین تنها یک هجوم موفق بیگانه به ایران صورت گرفت، و در هزار و چهارصد سالهی دوم بیش از ۳۰ بار از شرق و غرب و شمال و جنوب به ایران حمله آورده شد که تقریبا همهی آنها هجومهایی موفق بود. در هزار و چهارصد سالهی نخستین مشروعیت سنتی پادشاهان اعمال خشونتی را برای تثبیت این مشروعیت ایجاب نمیکرد، در هزار و چهارصد سالهی دوم این مشروعیت منحصرا در گرو بُرندگی شمشیرهای خانان و ایلخانان و اتابکان و امیران و سرکردگان عشایر و یا راهزنان و یاغیانی قرار گرفت که با منطق خون و شمشیر تاج بر سر میگذاشتند و با منطق خون و شمشیر هم تاج و هم سر را از دست میدادند. در هزار و چهارصد سالهی نخستین تقریبا هرگز خون ایرانی بدست ایرانی ریخته نشد، در هزار و چهارصد سالهی دوم خون ایرانی توسط ایرانی بیشتر از خارجی بر زمین ریخت و چشمهای ایرانی بدست خود ایرانی بیشتر از دست بیگانگان از کاسه بیرون آورده شد. در هزار و چهارصد سالهی نخستین ایرانی پیوسته آقای خود بود و این آقایی را با سرفرازی توأم داشت، در هزار و چهارصد سالهی دوم مردان ایران را به بندگی گرفتند و زنان و دخترانش را به کنیزی فروختند….
ایران فردای ما در هزارهای که از راه میرسد نیاز به یک خانهتکانی اصولی در مقیاس هزارهها و نه در مقیاس سدهها و دههها و سالها دارد، نیاز بدانکه همچون سمندر افسانهای از درون خاکستر آتشی که در آن سوخته است دیگرباره جوان و پویا سربرآورد. ایران به «تولدی دیگر» نیاز دارد…. نسل نوخاستهای که الزاما باید ایران فردا را بر روی ویرانههای ایران امروز بنیاد نهد، تنها موظف به طرحریزی و اجرای یک برنامهی بازسازی نیست، بلکه مسئول طرح و اجرای دو برنامهی مجزا از یکدیگر ـ هر چند مکمل یکدیگر ـ است. یکی از این دو برنامه، برنامهای اضطراری و کوتاه مدت است و دیگری برنامهای بنیادی و درازمدت. برنامهی نخستین پایان دادن به رژیم قرون وسطایی قیم و صغیر است که اصولا وجود آن در جهان قرن بیستم در کشوری چون ایران دشنامی به تاریخ و فرهنگ ملت ما و به حیثیت انسانی همهی نسلهایی است که در طول هزاران سال در این سرزمین زیستهاند و همهی نسلهای دیگری که میباید در هزاران سال آینده در آن زندگی کنند. و برنامهی دیگر، بنیادگزاری فردایی است که در آن فرزندان این سرزمین بتوانند در ایرانی ایرانی، با هویتی ایرانی، با تکیه بر ارزشهای فرهنگی ایرانی، کشور خود را به صورتی هماهنگ با دانش و بینش جهان پیشرفتهی هزارهی سوم و نه در محدودهی ضوابط دوران جاهلیت عربی یا قرون وسطی بازسازی کنند».
مأخذ: تولدی دیگر، ایران کهن، در هزارهای نو، شجاعالدین شفا، مکان و زمان چاپ نامعلوم، صفحات ۱۰ تا ۱۸ و ۵۴۲.